شیعه و سنی
بسم الله الرحمن الرحیم
دو نفر، یکى شيعه و دیگرى سنى، در خانه اى با هم زندگی مى کردند.
یک روز سنى به سفر رفت و در راه بود که شيعه زنگ زد به او و گفت:
“سریع برگرد خونه که کار بسیار بسیار واجبى دارم".
سنى گفت: “الان تو راهم نمى شه".شيعه اصرار کرد و سنى باز قبول نمی کرد.
آخر آنقدر اصرار کرد و گفت کار بسیار مهم و حیاتی دارم، که سنى قبول کرد که برگردد.
وقتی برگشت گفت: “کار مهمت چى بود؟
“شيعه گفت: “هيچى؛ فقط خواستم بگم دوستت دارم، و تو دوست منى.
همین".سنى عصبانی شد و گفت: “فلان فلان شده مگه مرض دارى این همه راه منو کشوندى که همینو بگى؟ مگه آزار دارى؟
“شيعه گفت: “این همون حرفیست که شما در مورد پیغمبر می زنيد. می گویيد پیامبر(صل الله علیه و اله و سلم) این همه مردمو معطل کرده، وقتی به غدیر خم می رسه دستور توقف می ده، می گه اونایی که جلو افتادن بگين برگردند و صبر می کنیم اونایی که نرسیدن برسن. می گن آنقدر هوا گرم بوده که مردم زير شکم شتر پناه می بردند و عبا روی سرشون می انداختند. تعدادشون ۱۲۰هزار نفر بوده.
آن وقت پیغمبر این همه آدم رو معطل کنه بگه على فقط دوست منه؟!!